گفتگو با مادر شهید اکبر ترابیان/1
یکی از دوستانش با هزار ترس و لرز گفت: اکبر راستش ماشين زد به خروست، ما هم ديديم دارد جان ميدهد سرش را برديم.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، خانم فرانگیس صمدتاری مادر شهید اکبر ترابیان از فرماندهان گمنام تخریب است. این بار خدا روزی مان کرد تا گفتگویی انجام دهیم در مورد شخصیت شهید ترابیان. قرار مصاحبه را با خواهر این شهید بزرگوار گذاشتم و خانواده ایشان با گشاده رویی درخواستم را پذیرفتند. خانم صمدتاری بسیار خوش برخورد و خوش صحبت بودند به طوری که با توجه به اینکه من اولین بار بود در محضر ایشان بودم اصلا احساس غریبی نمی کردم.
وقتی از این مادر عزیز خواستم که صحبت را از یک جایی آغاز کند می گوید:
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) در نوجوانی
۵ تومان دادیم تا اسم پسرمان را بگذارند حاجی
من و شوهرم آقا نصرالله ترابیان هر دو در تهران بزرگ شدیم اما اصالتا اهل نطنز اصفهان هستیم. البته نسبت فامیلی داریم و دختر دایی و پسر عمه هستیم که سال ۱۳۲۹ با هم ازدواج کردیم. یکسال بعد فرزند اولمان به دنیا آمد و حاصل ازدواجمان هم ۵ فرزند بود. چهار پسر و یک دختر که اکبر فرزند آخرم است.
اسم فرزند اولم را گذاشتیم ابوالفضل. دومین پسرمان اذان صبح روز عید فطر به دنیا آمد که حاجی ۵ تومان که آن زمان پول زیادی هم می شد داد تا در شناسنامه کنار اسمش بنویسند حاج اسماعیل. اکبر هم در ۵ مهر سال ۱۳۴۰ در خیابان مولوی به دنیا آمد.
موقع دنیا آمدن اکبر خانم دكتري آمد بالای سرم که سادات بود، دوستم وقتی ایشان را معرفی کرد گفت:خانم ترابیان! هر بچهاي را اين خانم به دنيا آورده آدم مومني شده است. همان هم شد.
همه بچه هایم خدا رو شکر خوب هستند ولي اکبر از بچگي برایم چيز ديگري بود. ایشان خيلي با ايمان و با خدا بود. بچه كه بود وقتی برایمان ميهمان ميآمد از من ميپرسيد من بشينم يا نه؟ خیلی محرم و نامحرمی را رعایت می کرد.
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع)
هم مدرسه ای شهید رجایی
اکبر تا كلاس سوم دبستان مولوي درس خواند اما بعد خانهمان را عوض کرده و آمديم نارمك. چون محیط مولوی برای تربیت بچهها مناسب نبود. آنجا يك خانه خريديم که اكبر آقا هم آنجا شهيد شد.
شهید ترابیان دبستان را که تمام كرد سال ششم رفت هنرستان هنرآموز. کادر آن مدرسه و دانش آموزانشآدمهاي معتقد و با ايماني بودند که همین موضوع روی پسر ما هم تاثیر خودش را داشت. بعدها شنیدیم شهید رجایی هم دانش آموز همان هنرستان بوده.
با اعلامیه های که اکبر میآورد امام را شناختیم
من و حاجی ابتدای زندگی مقلد آقاي خويي بوديم و اصلاً امام را نمی شناختیم. از طريق اكبر با امام خميني آشنا شديم و از آن پس از ایشان تقلید کردیم. شهید ترابیان اطلاعيهها و نامههاي امام را پخش میکرد و یک نسخه هم ميآورد و می خواندیم. شبهای قبل از پیروزی انقلاب اکبر میرفت بیرون برای پخش اعلامه. یک شب به برادرانش گفتم: می روید بيرون مواظب باشيد و اكبر را هم بياوريد، ساعتی گذشت و نیامدند، همینطور که منتظر بودم ديدم سه تايي جلوي در ايستادند.
شهید اکبر ترابیان در جمع همرزمان، نفر دوم از چپ (شهید حسین قاسمی در تصویر دیده می شود)
آقا بمیرم برایت که اینقدر اذیتت می کنند
جالب است این خاطره را برایتان تعریف کنم كه عقد اكبر آقا را امام خميني خواندند. وقتي امام(ره) صحبت ميكرد و خطبه ميخواند نوبت به جواب دادن اکبر می رسد که ایشان می گوید: آقا بميرم برايت كه اينقدر اذيتات ميكنند، بعد امام دستي روي سرش كشيدند كه گويي تمام دنيا را به اکبر دادهاند.
شهید ترابیان همیشه ميگفت: اگر بدانم با نبودن من امام يك نفس بيشتر ميكشد حاضرم در این مسیر پودر شوم. اينقدر آقا را دوست داشت و عاشق امام بود كه حساب و كتاب نداشت. اگر كسي ميخواست كوچكترين بیادبی را به ایشان کند شهید ترابیان به شدت واكنش نشان ميداد.
شیطنت به روش یک مربی تخریب
اکبر بچهي شيطوني بود و زیاد سر به سر دوستانش می گذاشت. يك بار در مدرسه سر كلاس به دوستانش میگوید: وقتی معلم وارد کلاس شد می ایستید و تا من نگفتم کسی حق ندارد بنشیند. بچهها ميايستند و هرچه معلم داد و فرياد ميكند اينها منتظر بودند تا اكبر بگويد و بنشينند.
يك بار دیگر هم معلم سر كلاس درس ميداده و همه گوش ميدادند، يكدفعه اكبر دستش را برده بالا و می گوید: كفش ملي و جو كلاس را به هم ميريزد.
فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) با لباس مشکی در تصویر مشخص است
ادب کردن پدر دوستش
با همه شیطتنتش اهل دعوا نبود. يكي از دوستانش پدر بداخلاقی داشت و پسرش را خیلی اذیت می کرد.اکبر از این موضوع ناراحت بود و میخواست یک طوری او را بچزاند. یک روز از بيرون زنگ زده بود به دوستش و گفته بود: فلان دوستمان پدرش مريض است و در بيمارستان بستري است شما هم با پدرت گل بگيريد و بياييد عيادتش همه بچه ها می آیند. اين بچه هم پدرش را راضي ميكند و دسته گل ميخرند و ميروند بيمارستانی که اکبر گفته بود. این بچه با پدرش در بيمارستان می گردند و بعد يكي را با اين مشخصات پيدا ميكنند، وقتي در اتاق را باز ميكنند و ميروند داخل ميبينند يك بچهي دوازده ساله آنجا بستري است.
وقتی کبوترش را سر بریدند
اکبر پرندهها را خيلي دوست داشت. يك كبوتر داشت که تخم گذاشته بود ولي هنوز جوجه نشده بود. دايي دوستش به او گفته بود اگر كبوتر را دستات ببينم كلهاش را ميبرم.
یک روز همان دوستش آمده بود دم در خانه ما و با اصرار از اکبر خواسته بود که کبوترت را بياور ببينم. پسرم هم میآورد. همین که دوستش پرنده را میگیرد دستش از بخت بد دايياش هم سر میرسد و كلهي کبوتر را در جا می برد.
آن روز نمی دانید اين بچه چه كرد! دوستش میگفت: واي! واي! بيچاره شدم اين كبوتر اكبر بود نه من. بعد دايي دوستش آمد خانه ما عذرخواهي كرد و يك صد توماني به او داد اكبر هم گفت: اين صد توماني را من هر كاري كنم براي جوجه آن پرنده مادر نميشود.
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) در حال آموزش دادن
شهیدی که از گوشت خروسش نخورد
شهید ترابیان خروسی داشت که بسيار يل بود و ایشان علاقه شدیدی به خروسش داشت. ما رفته بودیم كرج مهمانی، اکبر هم با ما بود. وقتي برگشتیم خانه ديديم دوستانش هر كدام يك طرف کوچه ايستادهاند و همه به اكبر سلام ميكنند. قبل از رفتن شهید ترابیان به دوستانش سفارش کرده بود که در نبود او مواظب خروسش باشند. به بچهها گفت: خروس را جا كرديد؟ همه گفتند: آره.
ما آمديم داخل خانه. یکی از دوستانش با هزار ترس و لرز گفت: اکبر راستش ماشين زد به خروست، ما هم ديديم دارد جان ميدهد سرش را برديم. اكبر تا این خبر را شنید شروع كرد به گريه كردن.
پدرش گفت: ناراحت نباش! فردا ميبرمت مولوي برايت يك خروس ميخرم.
اكبر گفت: مديونيد اگر با گوشت خروس غذا درست کردید بدهيد من بخورم.
فردایش رفتيم مولوي و گفتيم هر كدام را ميخواهي انتخاب كن برايت بخريم، تمام مغازه های پرنده فروشی را سر زد و تک تک خروس ها را از نزدیک نگاه میکرد تا بالاخره یکی را پسندید. فروشنده که متوجه شد خوشحال کردن اکبر برای ما خیلی مهم است و از طرفی دید پسرم دست گذاشته روی فلان خروس قیمتش را برد بالاتر. هفتاد تومان که آن زمان پول زیادی هم میشد داديم و خروس را برايش خريديم.
از اینکه افسر ژاندارمری کشته شد ناراحت بود
شهید ترابیان خيلي پسر مومني بود. شب كه ميشد بچههای محل را جمع ميكرد و ميرفتند روي ديوارها شعار علیه رژیم پهلوی مينوشتند و اعلاميه ميچسباندند. كلانتري نارمك که بو برده بود و فهمیده بود بچهها به حرف او گوش ميدهند، یک روز ريخته بودند مدرسه كه او را دستگير كنند اما اکبر فرار كرده بود.افسر این کلانتری خیلی پسرم را اذیت میکرد.
وقتی انقلاب پیروز شد و نیروها ریختند کلانتری را بگیرند در همین درگیریها آن افسر کشته شد. شهید ترابیان آن روز خانه كه آمد ديديم پَكر و گرفته است.
پدرش گفت: چرا پكري؟
گفت: افسر كلانتري را كشتند.
پدرش گفت: خب چرا پس ناراحتي او كه تو و بچههاي مدرسه را اذيت ميكرد؟
اکبر گفت: نه آقا، نگو. جوان بود، او هم مجبور بود اين كارها را بكند.
شهید اکبر ترابیان، نشسته نفر وسط
اگر پسرتان اكبر ترابيان است به شهادت رسیده
اکبر با همه شوخي ميكرد. يك روز زنگ زد خانه و گفت: منزل ترابيان؟
گفتم: بله.
گفت: اگر پسرتان اكبر ترابيان است به شهادت رسیده.
صدايش را شناختم. آن موقع بچهاش يكسال و نيم داشت. گفتم: الهي بچهات بميرد، گفت: مادر چطور دلت ميآيد؟!
گفتم: تو بچهي چند ماههات را دلت نمیآید کسی پشتش اینطور بگه، پس چطور این حرف را به من می زنی؟
بچهام سعی داشت با این حرفها کمی ما را آماده کند. مثلا خانه شهدا وقتي ميرفتيم سریع از من می پرسید: مادرش چه ميكرد؟
ميگفتم: مادرش خيلي آرام بود.
غیر مستقیم می خواست به من بگوید چنین انتظاری را از شما بعد از شهادتم دارم.
مهمانی که غذایش هندوانه بود و خربزه
قرار شد همه فامیل به صورت دوره ای بروند منزل همدیگر. گفتند: اول خانه شما (اكبر) میآییم. خانمش با شوخی گفت: بيچاره ما.
خانواده ما و همسرش همه بودند. به او گفتم ما در منزل همه چیز داریم، اگر وسیلهای میخواهی بیا ببر.
اكبر گفت: نه، همه چيز داريم. شما فقط بيایيد مهمانی، كمك هم نميخواهیم.
موقع سفره انداختن ما دیدیم یک ظرف خربزه، یک ظرف هنداونه، نون و پنير را گذاشت وسط. بعد هم گفت:بدون پلو و خورشت هم ميشود دور هم بود. همه به هم نگاه ميكردند و باورشان نميشد. سادگی سفرا آن شب با صمیمیتی که داشت هنوز در ذهن همه مانده و آن شب هم خیلی خوش گذشت.
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) نفر وسط
سگی که به گردنش شعار مرگ بر شاه بود
اواخر قبل از پیروزی انقلاب ما از اینکه اکبر این قدر علنی فعالیت می کند می ترسیدیم. برای همین تصمیم گرفتیم نوبتی برویم دم مدرسه و دورادور تا خانه مواظبش باشیم. پدرش تعریف میکرد: من اين طرف هنرستان ايستاده بودم كه اگر آمد بيرون من را نبيند، یکدفعه دیدم اکبر قلاده سگی به اندازه یک گاو را گرفته دستش و يك كاغذ هم انداخته بود گردن آن و رويش نوشته بود مرگ بر شاه! همه هم پشت سرش با صلوات و شعار مرگ بر شاه آمدند بیرون. بعد ديديم ماشينهاي ژاندارمری آمدند. بچهها ماشينها را که ديدند همه فرار كردند.
حمله منافقین به شهید ترابیان
يك بار منافقين دنبالش كردند، برعکس كه آن شب اكبر اسلحه نداشت، ما ديديم به شدت زنگ میزنند خواهرش که کنار افاف ایستاده بود ناخودآگاه بدون اینکه بپرسید کیه؟ در را باز كرد،. ديدیم اکبر آمد بالا، رنگش مثل كچ شده بود.
گفتم: چه شده؟
گفت: يك لحظه در را دير زده بوديد گلوله مستقیم خورده بود به من.
آرزويم اين است كه هيچ وقت جلوي دشمن از پا نیفتم
هميشه ميگفت: آرزويم اين است كه هيچ وقت جلوي دشمن از پا نیفتم. وقتي فهميدم اكبر شهيد شده است، پرسيدم چگونه و كجا؟
گفتند: در پادگان امام حسين(ع).
گفتم: خدا را شكر جلوي دشمن زمين نخورده است.
پیکر شهید اکبر ترابیان
ساواکیای که میگفت: مرگ بر شاه!
جالب است برایتان تعریف کنم که همسايهي روبروي ما ساواكی بود ولي كاري به ما نداشت. ایشان(ساواکی) هم ميگفت: اكبر آقا امشب ما برويم بالای پشتبام مرگ بر شاه بگوييم. با این حرفش مثلا می خواست پسرم را خوشحال کند. خدا قدرتی داده بود که انگار هیچ کس نمی توانست با او بد رفتاری کند.
عجب شانسی داشت که شهید شد
یکی از دوستانش به نام صادقپور روزی که قرا بود برایش مراسم عقد کنان بگیرند به شهادت رسید. اكبر براي شهادت او ميخنديد و ميگفت: خوشبحالش، عجب شانسي داشت.